مصاحبه اختصاصی نوید شاهد با جانباز "علی اکبر کلاگر"| تانکر آبی که حائل من و ترکش های بمب شده بود جانم را نجات داد
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۱۷
جانباز 25 درصد "علی اکبر کلاگر " در گفتگو با نوید شاهد گلستان می گوید: « من بارها و بارها در جبهه مجروح شدم ولی هر بار با نیروی مضاعفی به صحنه جنگ باز می گشتم. یادم هست یک بار در جبهه غرب، پادگان ما زیر آتش عراقی ها قرار گرفت و تانکر آبی که بین من و بمب موشک قرار گرفته بود جانم را نجات داد،با این حال ترکشهای حاصل از انفجار بمب ابتدا به تانکر اصابت کرد و بعد از سوراخ کردن تانکر در پهلوی من نشست! » در ادامه متن کامل این مصاحبه را می خوانید.
نوید شاهد گلستان: ثبت خاطرات رزمندگان در راستای حفظ ارزش و دستاوردهای دفاع مقدس، امری ضروری و لحظات آن فراموش نشدنی است. خاطراتی که در آن روزها برایشان رقم خورده منحصربهفرد، شنیدنی و خواندنی است. در همین راستا نوید شاهد گلستان گفتگویی دوستانه با جانباز 25 درصد " علی اکبر کلاگر" رزمنده هشت سال دفاع مقدس داشته است که ماحصل این گفتگو را باهم میخوانیم.
نوید شاهد گلستان: ضمن عرض سلام و تشكر از اينكه دعوت ما را پذيرفتيد لطفاً خودتان را معرفي كنيد.
کلاگر: اینجانب علیاکبر کلاگر، فرزند قربان، در سال 1344 در روستای گز غربی از توابع شهرستان بندرگز به دنیا آمدم. دوران کودکی را در دامن مادری مهربانتر از باران بهاری پرورش یافتم. با رسیدن سن آموزش رسمی وارد دبستان و تا سال 1361 به دانشاندوزی مشغول بودم.
نوید شاهد گلستان: دوران نوجوانی شما به چه صورت گذشت؟
کلاگر: دوران نوجوانی من با شعلهور شدن آتش جنگ عراق علیه ایران مصادف بود. بیشتر اوقات در پایگاه بسیج محل به فعالیتهای فرهنگی مشغول بودم. شرکت در مراسم تشییعجنازه شهدا، کمک به برگزاری مراسم عزاداری، دعا و... بخشی از فعالیتهای من بود.
نوید شاهد گلستان: از چه زمانی احساس کردیدکه باید به جبهه بروید؟
کلاگر: با مشاهده شهدایی که هرروز بر تعدادشان افزوده میشد. دچار تحولات شدید روحی شدم.
شانزده سال بیشتر نداشتم. مدرسه و تحصیل را رها کرده و تا وقتیکه جنگ تمام شد به هیچچیز حتی درسومشق فکر نکردم.
نوید شاهد گلستان: نحوه ورود به جبهه شما به چه صورت بود؟
کلاگر: اولین باری که برای حضور در جبهه به قسمت پذیرش بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بندرگز مراجعه کردم تا به جبهه اعزام شوم، با صحنههای متفاوتی روبهرو شدم.
اولین صحنه، زمانی خودنمایی کرد که به قسمت پذیرش مراجعه کردم، وقتی در مقابل مسئول پذیرش قرار گرفتم و تقاضای اعزام به جبهه را مطرح کردم، مسئول پذیرش نیرو نیمنگاهی به من انداخت، قدکوتاه و جثه ریزم را از بالا تا پایین از نگاهش گذراند و گفت: از پذیرش شما به دلیل ریز بودن جثهات معذوریم. من هر چه اصرار کردم هیچ فایدهای نداشت و تقاضای من را نپذیرفت. سرانجام به پیشنهاد یکی از دوستانم شناسنامهام را دستکاری کردم و توانستم برای حضور در جبهه ثبتنام کنم. بعدازآن مرا به مرکز آموزشی «گهرباران » واقع در شهر ساری اعزام کردند.
نوید شاهد گلستان: از خاطرات روزهای آغازین خود در جبهه برایمان بگویید.
کلاگر: نیروهایی را که باهم در اردوگاه گهرباران ساری آموزش دیدم، بعد از دوره آموزش نظامی به کردستان اعزام کردند. بعد اینکه به کردستان رسیدیم ما را به منطقه عملیات مریوان بردند. در مریوان یک ایستگاه صلواتی بود که شب را آنجا استراحت کردیم. صبح سردار رنجبر یکی از فرماندهان منطقه عملیاتی مریوان آمد و تعدادی از نیروها را جدا کرد تا دریکی از قلهها مستقر کند. من بهاتفاق سه نفر از دوستانم به نامهای "جعفری" "قجر" و "عارف بهی" که بعدها شهید شد. بین ما وابستگی عاطفی شدیدی ایجادشده بود در قله مستقر شدیم.
در برابر ما نیروهای ضدانقلاب موضع گرفته بودند. بهرغم اینکه آن موقع کمتر از هفده سال داشتم اما سن بقیه افراد قله 4 از من کوچکتر و جثه من از بقیه افراد درشتتر بود به همین علت مسئول قله 4 شدم.
برایم جالب بود قبل اعزام به دلیل سن کم و جثه کوچکم پذیرش نمیشدم ولی الآن به دلیل سن بالا و جثه بزرگم نسبت به دیگرم مسئولیت یک عده را نیز به عهده من سپرده بودند.
نوید شاهد گلستان: چطور شد که عضو سپاه شدید؟
کلاگر: جذب شدن در سپاه بسیار شرایط سختی داشت من هرچقدر تلاش کردم نتوانستم به عضویت سپاه دربیایم. پدرم هم از مخالفان جدی عضویتم در سپاه یا اعزام به جبهه من بود. او میگفت: باید ادامه تحصیل بدهی.
از طرفی دوست صمیمی من "فریبرز صلبی" که از سرداران شهید استان گلستان است قبل از من به عضویت سپاه درآمده بود. من از اینکه موفق نشده بودم، ناراحت بودم تا اینکه یک روز از قسمت کارکنانی سپاه به من گفتند: شما میتوانید به سپاه بیایید و مشغول کار شوید. این مقدمه حضور من در سپاه پاسداران بود.
نوید شاهد گلستان: مجروح شدن شما در کدام عملیات اتفاق افتاد؟
کلاگر: زمانی که انجام خدمت سربازی من فرارسید از طریق سپاه عازم کردستان شدم و بهعنوان پاسدار مشمول، به عضویت گروه «الحدید» درآمدم. کار ما پرتاب موشکهای زمین بهسوی عراق بود.
دراولین بمباران پادگان که توسط عراقیها صورت گرفت، تعداد زیادی از دوستانم مجروح و یا به شهادت رسیدند ولی من سالم ماندم. در دومین بار که عراق اقدام به بمباران پادگان کرد، در حال وضو گرفتن بودم، سریع پشت تانکر آب پناه گرفتم.
دیدم هواپیماهای عراقی ابتدا اوج گرفتند و سپس بهسوی پادگان سرازیر شدند و شدیداً منطقه را زیر آتش و بمب و موشکهای خود گرفتند. بلافاصله دراز کشیدم و دهانم را باز کردم که در اثر انفجار سر و دهانم دچار موج گرفتگی نشود. بااینوجود ترکشهای از انفجار یک بمب ابتدا به تانکر اصابت کرد و بعد از سوراخ کردن تانکر در پهلوی من نشست. شانس با من یار بود که بین من و بمب، تانکر آب محافظ بود.
در پهلویم احساس سوزش شدیدی کردم. امدادگرها به محل اصابت بمب آمدند، مرا به بیمارستان کرمانشاه انتقال دادند. پس از درمان مرخص و دوباره بارها و بارها به جبهه آمدم.
نوید شاهد گلستان: از ماجرای ازدواجتان با دختر سردار شهید رنجبر برایمان بگویید.
کلاگر: قبل از عملیات نصر4، شهید قربانعلی رنجبر به من گفت: شما بسیار جوان باایمان و با اخلاصی هستی من حاضر هستم شما با دختر من ازدواج کنی.
بعد از شهادت سردار رنجبر و بهبودی من برای مراسم روز چهلم شهید و عرض تسلیت به خانواده وی با تعدادی از همرزمان به ساری رفتیم. در آنجا یکلحظه دختر شهید را دیدم بعدازآن بهاتفاق خانواده به خواستگاری ایشان رفتیم و بعد از چندین بار خواستگاری موافقت خانواده همسرم را جلب کردم و این بار با خیالی آسوده رهسپار جبهههای جنگ شدم.
نوید شاهد گلستان: بعد از جانبازی بازهم به جبهه رفتید؟
کلاگر: من بارها و بارها در جبهه مجروح شدم. یکی از سمتهای من در جبهه بعد از جانبازی، مسئولیت پرسنلی گردان آتشبار 131 بود که در شلمچه مستقر بود.
در همین عملیات بود که عراق بمباران شیمیایی کرد و مجدداً ترکش به من اصابت کرد و من بیهوش شدم و مرا به بیمارستان اهواز انتقال دادند.
نوید شاهد گلستان: ممنون که وقت خود را در اختیار خوانندگان نوید شاهد قراردادید.
نظر شما